به رشته ات اثر وهم مدعاست گره


تو گر زبند هوس واشوی کجاست گره

طلسم وحشتی ای بیخبر چه خود رایی ست


که شبنم تو به بال و پر هواست گره

ز آرمیدگی دل فریب امن مخور


به هر شراری ازین سنگ شعله هاست گره

ره تردد اقبال کیست بگشاید


که از قلمرو ما تا پر هماست گره

نکرد سعی نفسها علاج کلفت دل


گداخت تار و ز سختی همان بجاست گره

ادب نفس شمر انتظار جلوهٔ کیست


چو شمع بر سر مژگان نگاه ماست گره

سپند خوبش برآتش زدیم و خاک شدیم


هنوز بر لب ما عرض مدعاست گره

چو غنچه ای که شود خشک بر سر شاخی


در آستین امیدم کف دعاست گره

چو سبحه تفرقهٔ دل ز بس جنون اثرست


به ساز پیکرم از یکدگر جداست گره

زکار بسته بلند است قدر راست روان


در آن بساط که نی قدکشد عصاست گره

نفس مسوز به کلفت شماری اوهام


به قدر قطره درین بحر عقده هاست گره

چسان به عرض رسد حرف مدعا بیدل


که ناله در نفس ناتوان ماست گره